-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 آبانماه سال 1390 13:56
چــرا آدمـــا نمیـــدونن بعضــــــــی وقتهــــا خـــــداحافـــــظ یعنـــــــی : " نــــذار برم " یعنـــــــی بــرم گــــردون سفــــت بغلـــــم کـــن ســـــرمو بچـــــسبـــون به سینــــه ت و بگــــــو : خدافــــظ و کوفت بیخــــــود کــــردی میگی خدافـــــظ مگـــــه میـــذارم بــــری؟! مــــــگه الکیــــــــه!...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 آبانماه سال 1390 13:56
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 آبانماه سال 1390 13:54
-
باران
پنجشنبه 5 آبانماه سال 1390 13:51
سلام، باران باشد، تو باشی و یک خیابان بی انتها، به دنیا می گویم ... خداحافظ .
-
باران
پنجشنبه 5 آبانماه سال 1390 13:51
سلام، باران باشد، تو باشی و یک خیابان بی انتها، به دنیا می گویم ... خداحافظ .
-
رهایی
پنجشنبه 5 آبانماه سال 1390 13:49
تو هیچ می دانستی از سکوت هم می شود الهام گرفت؟ که روشنی همیشه بشارت بخش و پرواز همیشه هم رهایی بخش نیست؟ که باید ساعت ها فقط بنشست تا رهایی آموخت؟ آری آزادی همیشه رهایی بخش نیست اسارت را بیاموز آن زمان که در اوج تمنایی! بیاموز زیبایی هم صحبتی با دیوار را همدلی با سایه را بیاموز که آفتاب همیشه هم نوید بخش نیست بیاموز...
-
اخر امتحان
چهارشنبه 15 تیرماه سال 1390 08:09
وقتی آخر امتحان ریاضی مغز آدم هنگ کنه می شه این !!!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 13:19
بارونو دوست دارم هنوز چون تو رو یادم میاره حس میکنم پیش منی وقتی که بارون میباره بارونو دوست دارم هنوز بدون چتر و سرپناه وقتی که حرفای دلم جا میگیرند توی یه آه شونه به شونه میرفتیم من و تو تو جشن بارون حالا تو نیستی و خیسه چشمای من و خیابون بارونو دوست داشتی یه روز تو خلوت پیاده رو پرسه پاییزی ما مرداد داغ دست تو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 12:03
زندگی یعنی بازی. سه ، دو ، یک … سوت داور............ بازی شروع شد!!! دویدی ، دست و پا زدی ، غرق شدی ، دل شکستی ، عاشق شدی ، بی رحم شدی ، مهربان شدی… بچه بودی ، بزرگ شدی ، پیر شدی سوت داورــــــ0?ــــــــــ بازی تمام شد... زندگی را باختی
-
سهراب
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 11:59
سهراب : گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی..... گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی..... گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی او نه چشم های خیس و شسته ام را نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت : دیوانه باران زده
-
سخنی از دکی
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 11:13
خداوندا کفر نمی گویم پریشانم چه می خواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا! اگر روزی زعرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی تنت بر سایه ی دیوار بگشایی تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟ خداوندا! اگر در زیر گرما خیز تابستان تنت بر...
-
سلام
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 10:21
دوباره اومدم اما با یه آسمون جدید بیاین منتظرتونم