خداوندا کفر نمی گویم
پریشانم
چه می خواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی زعرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی؟
خداوندا!
اگر در زیر گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی ؟!
نمی گویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه ی خلقت،از این بودن،از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است.
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.
((دکتر علی شریعتی))
سلام الیییییییییییییییییییییییی جون
چطوری؟؟؟
خیلی با نمکی
سخنی از دکی آره این جوریاست!!!!!!!!!!!!!
سلام شعرت خیلی قشنگ بود با افتخار لینکت کردم
درود هموطن
شما با افتخار لینک شدید
شادزی
بدرود
سلام خوشحال میشم الهام جان از وبلاگ من دیدن کنی و نظرتو بدی و افتخار داشته باشم در وبلاگت لینک بشم مرسی
سلام الهام خانم
شعرت خیلی باحاله
درود
من به جنبش سبز 6 منتقل شدم لطفا لینک مرا اصلاح کنید
شادزی
بدرود[گل][گل]
حسنی مبارک گریخت
سلام الییییییی جونییییییی
خوفی؟
خیلی قشنگ بود میسییییی عزیزم